تمام کوچه های دلتنگی

مرا به یاد می آورند

تمام خیابان های بیهودگی

وزن لرزان قدم هایم را می شناسند

تمام بن بست ها

خراش خونین سیاه مشق هایم را

بر سینه دارند

نبض جاده ها

در جستجوی من می شکفت

و تاول سرگردانی مرا

به خاک می گفت،

با این همه در من ،

هزار جنگل می شکفت

زیرا بهارم تنها در دستان تو گمشده بود.

****

چیزی در من شکسته است

پیش تر از حس مغلوب شدن

زیرا تو را نیافتم.

که نامهربان تر از عشق بودی

بگذار همه شب ها در من بگریند

تا از دریای سپید برآیم

بگذار با دلتنگ ترین غروب ها

با تشییع سرد خویش بروم

تا از سیاهی خاک

با یاد روشن نام تو برخیزم

در غارهای زمستان

به شب برسم

بی آنکه کشف چشمان تو را باور کنم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد