دلم گرفته است...میخاهم بگریم اما اشک به میهمانی چشمانم نمی آید ,تنم خسته و روحم رنجور گشته و میخواهم از این همه ناراحتی بگریزم اما پا هایم مرا یاری نمیکنند . مانند پرنده ایی در قفس زندانی گشته ام . از این همه تکرار خسته شده ام , چقدر دلم میخواهد طعم واقعی زندگی را بچشم , چقدر دلم میخواهد مثل قدیم عاشق هم بودیم , چقدر دلم میخواهد مثل قدیم کلمه ی دوستت دارم را هر روز از زبانت بشنوم , ولی افسوس آن کلمه که مرا به زندگی امیدوار می کرد هال به فرا موشی سپرده شد و جایش
را تحقیر گرفت .



نظرات 2 + ارسال نظر
محسن پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 07:22 ب.ظ http://www.lotfipoor.blogsky.com

سلام
وبلاگ خیلی زیبای دارید
وبلاگ شما با وبلاگ من چند تا وجه مشترک دارن !!!!!!!!!
لطف کن یک سری به اون بزن
اگه دوست داشته باشی می توانیم تبادل لینک داشته باشیم

فانی پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 11:08 ب.ظ

دلم تنگ است دلم می سوزد از باغی که می سوزد . نه دیداری نه بیداری نه دستی از سر یاری مرا آشفته می دارد چنین آشفته بازاری .... جاری و همیشه پاینده باشید دوست عزیز ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد