ناگهان با دستانش شاخه کوچک گیاهی را گرفت.
اما خیلی زود فهمید که آن شاخه آنقدر کوچک است که نمیتواند او را نگهدارد.
پس سرش را بالا گرفت و فریاد زد:
"کسی آن بالا نیست؟"
کسی گفت: "من! من هستم."
مرد گفت: "تو کیستی؟"
او گفت: "من خدای تو هستم. خدای تو!"
مرد گفت: "خدایا نجاتم بده! من دارم سقوط میکنم."
خدا گفت: "آیا به من اعتماد داری؟"
مرد گفت: "بله"
خدا گفت: "پس دل به آن شاخه ضعیف نبند! شاخه را رهایش کن."
مرد کمی سکوت کرد و اندکی بعد فریاد زد: "کس دیگری آنجا نیست؟!"