وکل کردن ما!




مرد بر لبه پرتگاهی راه میرفت. پایش لغزید و داشت سقوط میکرد.

ناگهان با دستانش شاخه کوچک گیاهی را گرفت.

اما خیلی زود فهمید که آن شاخه آنقدر کوچک است که نمیتواند او را نگهدارد.

پس سرش را بالا گرفت و فریاد زد:

"کسی آن بالا نیست؟"

کسی گفت: "من! من هستم."

مرد گفت: "تو کیستی؟"

او گفت: "من خدای تو هستم. خدای تو!"

مرد گفت: "خدایا نجاتم بده! من دارم سقوط میکنم."

خدا گفت: "آیا به من اعتماد داری؟"

مرد گفت: "بله"

خدا گفت: "پس دل به آن شاخه ضعیف نبند! شاخه را رهایش کن."

مرد کمی سکوت کرد و اندکی بعد فریاد زد: "کس دیگری آنجا نیست؟!"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد